تازه به دوران رسیده ای در بنز مجللی سواربود .
به ناگاه یکی از چرخ های بنز پنچر شد .
وقتی خواست چرخ ماشین را عوض کند ، متوجه شد که جک ندارد .
با خودش فکر کرد :” مهم نیست . به نزدیک ترین خانه میروم و از صاحبخانه میخواهم که جکی به من قرض بدهد “.
و به دنبال کمک به راه افتاد .
در راه به خودش گفت :” کسی که من میخواهم از او جک قرض بگیرم ، احتمالا با دیدن چنین ماشینی و من که به دنبال کمک میگردم ، به فکر می افتد که ده دلار مرا تیغ بزند . نه ، حتی ممکن است پنجاه دلار بخواهد . آخر او میداند که من واقعا به جک احتیاج دارم . شاید هم از موقعیت سوء استفاده کند و صد دلار مرا پیاده کند “.
همان طور که به راهش ادامه میداد ، قیمت بالاتر میرفت .
وقتی به نزدیکترین خانه رسید و صاحب خانه در را باز کرد ، او فریاد زد :” تو دزدی . یک جک این همه نمی ارزد . جکت را برای خودت نگه دار “.
( کوئیلو )
