افکارم را به روی آشنایان با احساس می پاشم و با تعجب تکه ای از ذهنم را از داخل آکواریوم و به زور از دهان شاخ ماهی بیرون می کشم .
دست در دست حقیقت و با پای برهنه ، نرم و آهسته ، سراغ بازی مار و پله می روم تا شاید پای بیمار سلامت که زیرش خالی است از خاک پاک ، لنگ لنگان نفس خویش به منزل برساند ، ولی شایعات پرشده است از خرمگس و بوی اضافی میدهد .
ساده گفتن هایم از اطراف ، گوش سنگین را خیالی نیست .
شاید حق مسلم ما باشد که هسته زرد آلو در گلویمان گیر کند اما تو وز وز زنبور و نیش زدن های پنهانی را پیغام آگاهی بدان .
مدام با خود میگویم : گریزان باش از آن دستی که دستمالش شرف را ساده و آرام می بازد …
ناگهان جوهر خودکار بی رنگ می شود ، یعنی بس است !
( سحم )
