پوست دستم نازک است مانند تار عنکبوت و فروزان است گرمای تنم با شدت سانتیگراد ، پس دست در دستم نگذارید که با راز دلم ، تک درخت جنگل سودا فراری می شود .
بی شک کمک را من صدا کردم .
انگار که پوشاکم قصد تعویض دارد و نگاه خیره دوستان نشان از کف تعجب بر دهان دارد .
آنها اگر چه مرا خوب می شناسند ولی همه نفس ها در سینه ، حبس ابد را عفو فرمودند تا من زیر زمین خانه زندگی را صحنه رقاصی کنم ، اما نمیدانند که از شیرینی عقل کلاغ قصه هاست که مگس های مسافر از نان شب هم بی نیازند !
( سحم )
