روزی هارون الرشید که مست باده ناب بود در قصری مشرف به دجله بود و به تماشای آبهای خروشان دجله مشغول . در این حال بهلول به نزد هارون آمد .
هارون الرشید خنده مستانه نمود و بعد از خوش آمد به بهلول امر نشستن داد و به او گفت:
امروز یک معما از تو سوال می نمایم . اگر جواب صحیح دادی هزار دینار زر سرخ به تو می دهم و چنانچه از جواب عاجز بمانی امر می کنم از همین محل تو را به دجله اندازند ، بهلول گفت من به زر احتیاجی ندارم ولی به یک شرط قبول می نمایم ،که اگر جواب معمای تو را صحیح دادم ، باید صد نفر از اشخاصی که در زندانهای تو و از دوستان من می باشند را آزاد نمایی و اگر جواب صحیح ندادم مرا در دجله غرق نما .
هارون قبول نمود و معما را بدین طریق طرح نمود :
اگر یک گوسفند و یک گرگ و یک دسته علف داشته باشیم و بخواهیم این سه را به تنهایی یک یک از این طرف رودخانه به آن طرف ببریم ، آیا به چند
طریق باید آنها را به آن طرف رودخانه برد که نه گوسفند علف را بخورد و نه گرگ گوسفند را ؟
بهلول گفت:
اول باید گرگ را بگذاریم و گوسفند را آن طرف رودخانه ببریم و بعد برگردیم علف را برداریم و ببریم و چون علف را آن طرف رودخانه بردیم باز گوسفند را برگردانیم به جای اول و گوسفند را بگذاریم و گرگ را ببریم و بعد هم برگردیم و گوسفند را بر داریم و ببریم . پس اینها یک به یک برده می شوند و نه گوسفند می تواند علف را بخورد و نه گرگ می تواند گوسفند را بدرد .
هارون گفت : احسنت جواب صحیح دادی ، بعد بهلول نام یکصد نفر از دوستان را که همه آنها از شیعیان علی (ع) بودند گفت و منشی همه آنها را نوشت
و چون به نظر هارون رسید و آنها را شناخت از شرط خود سر باز زد ولی با اصرار بهلول فقط ده نفر را بخشید و از زندان آزاد نمود .
