“مامان ، بابا کی می آید ؟”.
گفت :” زود ، خیلی زود ، جنگ تمام شده … دیگر جای نگرانی نیست “.
“مامان ، مامان ، کشتی آمد “.
نردبانی انداختند .
سرانجام همه را پیاده کردند .
شوهرش پیتر به ساحل رسید .
ستوان گفت :” اینجا را امضا کنید “.
بتی تابوت را بغل کرده بود .
پرسید :” پیتر … چرا ؟”.
( رافائل توبار )

نویسنده : S.H.Mousavi
لینک کوتاه این مطلب : http://polop.ir/?p=1362