رو به بالا سر می خورم و صعودی می کنم بالاتر از قله « لیلا کوه » .
مدتی است که سپیده دم و بازدم به سمت آغوش همیشه باز کوه راهی می شوم تا طبیعت را از شدت آرامش برهانم .
در پیچ و خم دامنه کوه ، از بالا به شهر می نگرم .
دهانم وا می ماند و با چشمانی خوشحال ، « ساحل چمخاله » را می بینم که در ساحل پهنای نیلگون خزر خودنمایی می کند .
نور لیزر سبزرنگ کودکان ، نظرم را به پلی از جنس خشت جلب می کند که بر روی رودی کوچک ، دو نیمه شهر را به هم پیوند داده است .
زمین های حاصلخیز ، اطراف شهر را با دانه های برنج و کشاورزان زحمتکش محاصره کرده است و سرسبزی و شادابی را برای تماشاچیان به ارمغان می آورد .
به گوشی خود نگاه می کنم و در همان لحظه صدای زنگ پیامک را از ترس شرکت در مسابقه و از دست دادن شارژ ، قطع می کنم تا منتظر ترفند و شگردی دیگر از طرف اپراتور سیمکارت باشم .
صدای پرندگان به تصویر طبیعت جان می بخشند و درختان و بوته های سبز چای ، به انسان احساس آرامش را تلقین می کنند .
ابرها در برابر استقامت کوه به زانو درآمده و ترجیح می دهند تا لحظه های پایانی عمر خود را به آن تکیه دهند .
باد در حال وزیدن است و موهایم را به حالتهای دلخواهش شکل می دهد .
چه دلنشین است لحظه ای که خورشید بر پوست دستت اصابت می کند تا برنزه شوی و چه شیرین است لحظه طلوع و غروب خورشید آنگاه که با صدای قار و قور
شکم بر روی صخره ای می نشینی و آن لحظه زیبا را با چشمانی گرسنه نظاره می کنی . . .
این بود تفسیر عکس فتوشاپ شده من بر بالای قله « لیلا کوه » !
( سحم )
