پیرزنی یک همسایه کافر داشت ، هر روز و هر شب با صدای بلند ، همسایه کافر را لعنت می گفت : خدایا جان این همسایه کافر من را بگیر .
مرد کافر نیز حرفهای او را می شنید .
زمان گذشت و پیرزن بیمار شد ، دیگر نمی توانست غذا درست کند اما با این حال در کمال تعجب ، غذای پیرزن سر موقع دم در خانه اش حاضر می شد .
پیرزن سر نماز دعا می کرد : خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکرده ای و غذای من را دم در خانه ام حاضر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس .
روزی از روزها پیرزن خواست برود و غذا را بر دارد که دید همان همسایه کافر غذا را برایش می آورد .
از آن شب به بعد سر نماز دعا می کرد : خدایا متشکرم که این شیطان صفت را وسیله قرار دادی تا برای من غذا بیاورد ، من اکنون حکمتت را فهمیدم که چرا جانش را نمی گرفتی !
