چه شیرین است بوی صحبتهایت بعد از خوردن سیر و چه گواراست لحظه دیدن دندانهای زردت درحال خندیدن .
دایناسورها با شنیدن صدایت منقرض می شوند و گیسوی پریشان و چشمهای مظلومت ، دل هر رهگذری را می پیچاند .
کت و شلوار زردت را دوست دارم در آن هنگام که بجای کمربند از کش استفاده می کنی و جیبت پر است از تنقلات نیمه بهداشتی .
چکمه های کفش مانندی را که با گل تزئین کرده ای ، روی طاقچه می بینم ، همان چکمه هایی که پاهایت در آن نقش ماهی خیس را بازی میکردند .
تو راه میروی و پنگوئن ها در حسرت دیدارت ، یخ شدن آبهای قطبی را خواب می بینند .
ای کاش این آئینه کمی بزرگتر بود تا پاچه شلوارت را هم می دیدم …
خلاصه اینکه وجودت باعث خوشحالی من به جز همه است و شاید این داستان روزی به واقعیت تبدیل شود !
( سحم )
