پنکه ثابت بود و من به دورش می گشتم . او با دیدن کولر آبی ، به زمین خاکی نزدیک خانه رفت تا بتواند روزی فوتبالیست بادی شود .
او آرزوی بهترین بازیکن آسیاب را در سر می پروراند تا گندم ها را تنها با یک اشاره راهی کیسه های منتظر آرد کند .
هوا گرم بود و من مثل شکلات در حال آب شدن بودم .
او ناامید نشد و از تیم پنکه های زمینی به مقصد هوایی و سپس دریایی منتقل شد ، به طوری که دائم از خود باد گرم ول می کرد . . .
من که گرفتار شبیخون خورشید در روز روشن شده بودم ، دوشاخه اش را از پریز کشیدم و از شدت گرمای سوزان ، زار زار گریه کردم !
( سحم )
