آورده اند که اعرابی فقیر وارد بغداد شد و چون عبورش از جلوی دکان خوراك پزی افتاد از بوی خوراکیهای متنوع خوشش آمد و چون پول نداشت ، نان
خشکی که در توبره داشت بیرون آورده و به بخار دیگ خوراك گرفته و چون نرم می شد می خورد .
آشپز چند دقیقه این منظره را به حیرت نگاه کرد تا نان اعرابی تمام شد و چون خواست برود آشپز جلوی او را گرفت و مطالبه پول نمود و بین آنها مشاجره شد و اتفاقاً بهلول از آنجا عبور می نمود . اعرابی از بهلول قضاوت خواست .
بهلول به آشپز گفت :
این مرد از خوراکی های تو خورده است یا نه ؟
آشپز گفت : از خوراکی ها نخورده ولی از بو و بخار آنها استفاده نموده است .
بهلول به او گفت :
درست گوش بده و بعد چند سکه ای از جیبش بیرون آورد ، یکی یکی آنها را نشان آشپز می دادو به زمین می انداخت و آنها را بر میداشت و به آشپز
می گفت : صدای پولها را تحویل بگیر .
آشپز با کمال تحیر گفت : این چه قسم پول دادن است ؟
بهلول گفت : مطابق عدالت و قضاوت من ، کسی که بخار و بوی غذایش را بفروشد ، باید در عوض هم صدای پول را دریافت نماید !
