رنگ از چهره ی ژان وال ژان پریده بود .
مأموران پلیس او را با شمعدانیها گرفته بودند ، توضیحات او آنها را قانع نکرد.
ژان با مأموران به درب کلیسا رسیدند.
مأمور پلیس در زد و خود را معرفی کرد ، پدر روحانی درب را باز کرد و با دیدن ژان و مأموران تعجب کرد.
پلیس گفت : ” این شمعدانها را شما به این مرد بخشیده اید؟”.
پدر روحانی جواب داد:” نه، آنها را دزدیده است”.
ژان از تختخواب افتاد و بیدار شد.
پدر روحانی را دیدکه با شمعدانهایی در دست ،بالای سر او ایستاده و لبخند میزند .
( مجتبی گیوه چی )
