ساحری آفریقایی، شاگرد تازه کارش را در جنگل هدایت میکرد.
ساحر با وجود سن زیادش ، با چابکی در راه قدم برمی داشت ، در حالی که جوان مرتبا می لغزید و زمین میخورد .
جوان بر میخواست ، ناسزا یی میگفت ، تفی بر زمین می انداخت و به دنبال مرشدش به راه می افتاد .
بعد از پیاده روی طولانی، به مکان مقدسی رسیدند .
ساحر بدون معطلی شروع کرد به بازگشتن به جایی که پیاده روی را از آنجا آغاز کرده بودند .
جوان زمین خورد و درحالی که بر می خاست گفت : ” امروز هیچ چیز به من یاد ندادید “.
ساحر گفت :”من امروز می خواستم چیزی به تو بیاموزم ، اما تو در آموختن آن شکست خوردی . می خواستم بیاموزم که چگونه با اشتباه هایت در زندگی مواجه شوی “.
جوان پرسید :” چگونه باید با آنها مواجه شوم ؟”.
ساحر جواب داد:” همان طور که می بایست با زمین خوردن هایت برخورد میکردی . به جای لعنت کردن جایی که در آن زمین خورده بودی ، می بایست کشف میکردی که چه چیز باعث لغزیدن و زمین خوردن تو شده است “.
( کوئیلو)
