بازاری ها اعتصاب کرده بودند .
روز بعد هم تظاهرات بود .
دیگر چاره ای نداشتیم ، پارچه لازم داشتیم .
قرار شد یوسف در وضوخانه حسابی سر حاج آقا را گرم کند .
من هم سطل رنگ را آوردم ، ساعتی گذشت .
امیر که آخرین کلمه را نوشت حاج آقا رسید .
وقتی نوشته را خواند لبخند زد ، پرسید :” نمیدانید عمامه ی من کجاست ؟”.
همه خندیدند .
( فاطمه اکبری پویانی )

نویسنده : S.H.Mousavi
لینک کوتاه این مطلب : http://polop.ir/?p=1595
چه جالب و تامل برانگیز بود، دم شما گرم که نمیگذارید ارزش ها فراموش بشن