من می توانم تو را ببینم .
وقتی با احساس آواز را نوشتی و بوی تو لای آستین کت زردت لکه شد .
ای کاش می شد برای شنیدنت سخنرانی کرد اما افسوس که هوای آسمان شب شده بود .
سپیده دم و بازدم ، یادت را کشیدم و آن را چون فسیل پروانه نیرومند ، به دیواری رو به پنجره قلبت زدم .
مرگ عاشقم شده بود و من پول نداشتم که مهلت قبض روح گذشت و …
تو نمی توانی مرا ببینی ، چون من روح آن روی گدایت هستم !
( سحم )

نویسنده : S.H.Mousavi
لینک کوتاه این مطلب : http://polop.ir/?p=1922