قدم هایم را مو به مو و یکی پس از دیگری علامت گذاری میکنم تا مبادا رد پایم را گم کرده و سرگردان و آواره در بیابانهای نیاز ، دست تمنای خود را سوی انسان های آدم نما دراز کنم …
لحظاتی بعد لباس گورخر بر تنم نمایان میشود و مرا با پر بلبل شکنجه میدهند تا لطافت آوازم از درد ، مرغ سحری را خبری خوش بدهد .
اما بی خبرند از اینکه جواب فن عقاب نشسته را با مشت میمون ایستاده پاسخ خواهم داد …
ناگهان ضربه ای را از ناحیه سر احساس میکنم و صدایی از پس تارنماهای ذهن ، گوشم را هدف قرار میدهد که : نداری عنان سخن حرف مزن / به مشت گرانمایه با سر مزن !
( سحم )
