اسکار از خجالت آب شد ، تصمیم گرفت با ‘برتا ‘ ازدواج کند . با پای چوبی اش زانو زد و پرسید :” تو مال من می شوی ؟ “. برتا که پای او را سنباده می مالید گفت :” فقط به شرط اینکه این چیز را برای شب عروسی …
ادامه مطلب »»خانه درحال سوختن
مردی زیر باران از دهکده ی کوچکی میگذشت .خانه ای دید که داشت میسوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود . مسافر فریاد زد :” هی ،خانه ات آتش گرفته است “. مرد جواب داد :” میدانم “. مسافر گفت :” پس چرا …
ادامه مطلب »»بلیت بخت آزمایی
خداوند جواب داد :” من همیشه برای کمک کردن به تو آماده بودم ، اما با وجود این که من میخواستم کمکت کنم ، تو حتی یک بلیت بخت آزمایی هم نخریدی “. ( کوئیلو )
ادامه مطلب »»بخت آزمایی
مرد مؤمنی ، به طرزی ناگهانی تمام ثروتش را از دست داد . چون میدانست خدا او را به نحوی کمک خواهد کرد ، دست به دعا برداشت :” پروردگارا ، بگذار که من در بخت آزمایی برنده شوم “. او سالها و سالها دعا کرد ، اما همچنان فقیر …
ادامه مطلب »»عینک آفتابی
گفت :” کفشهای راحتی ام را برای مادرم بفرستید ، بلوزم را به جالباسی آویزان کنید . گیتارم را در میدان واشنگتن بسوزانید ، برای اینکه هیچ گاه یاد نگرفتم آن را چطور بنوازم . خانه ام را به یک آدم مستمند بدهید و بگویید که اجاره ی آن تمام …
ادامه مطلب »»انعام پسر بچه
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد . پسر بچه پرسید :” یک بستنی میوه ای چند است ؟”. پیشخدمت پاسخ داد :” ۵۰ سنت “. پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد …
ادامه مطلب »»نصیحت دشمن
دشمنم به من گفتذ : ” دشمن خویش را دوست بدار “. من اطاعت کردم و بر خود عاشق شدم . ( جبران خلیل جبران )
ادامه مطلب »»مرگ آبرومندانه
– من با آن مخالفم ، غلط است . – آخر درست است که آنجا دراز بکشد و تمام زندگیش به چهار تا لوله و تلنبه بندباشد ؟. – خوب ، زنده است . – پس قولی که به او دادیم تا بگذاریم راحت بمیرد چه میشود ؟. – اما …
ادامه مطلب »»اجی مجی
کرماین بزرگ باورش نمیشد ، نینا به او خیانت کند . خشم او را فرا گرفت ، نقشه انتقام کشید . نینا برای اجرای آخرشان ، روی صحنه به داخل جعبه خزید . کرماین بزرگ در واقع وقتی تردستی میکرد ، حریف نداشت . وقتی آخرین شمشیر جعبه را سوراخ …
ادامه مطلب »»مرشد و مرید
مرشد و مریدی در صحرای عربستان با اسب می تاختند . مرشد از هر لحظه سفر استفاده میکرد که شاگردش درس ایمان بیاموزد . میگفت :” به خدا توکل کن . او هرگز بندگانش را رها نخواهدکرد “. شبانگاه در جایی ، بیتوته کردند و مرشد از مرید خواست که …
ادامه مطلب »»