روش عجیب لاغری در ونزوئلا با نصب یه قطعه پلاستیکی روی زبان که خوردن غذاهای جامد رو اونقدر زجر آور می کنه که فرد ترجیح میده قید غذا خوردن رو بزنه!
ادامه مطلب »»اولین اندیشه و کلام
اولین اندیشه خدا ، یک فرشته بود . و اولین کلام او انسان . ( جبران خلیل جبران )
ادامه مطلب »»چراغ جادو
عشاق ، چراغ جادو را در ساحل پیدا کردند . جن چراغ گفت :” اگر آزادم کنید ، یک آرزوی هر کدامتان را برآورده میکنم “. دختر به چشمهای پسر نگاه کرد و گفت : ” دلم میخواهد تا آخر دنیا عاشق هم باشیم “. پسر به دریا چشم دوخت …
ادامه مطلب »»معبد دلفی یونان
کروسوس ، شاه لودیه ، تصمیم گرفته بود که به ایرانیان حمله کند . با این حال خواست که با پیشگویان معبد دلفی یونانیان مشورت کند . پیشگو گفت : ” مقدر شده است که امپراتوری بزرگی به دست تو ویران شود “. کروسوس با شادمانی اعلان جنگ کرد . …
ادامه مطلب »»تخم عقاب
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه ی مرغی گذاشت . عقاب با بقیه ی جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام داد که مرغها میکردند ، برای پیدا کردن کرمها و حشرات …
ادامه مطلب »»داستان پلیکان
داستانی هست درباره پلیکانی که در زمستانی سخت خود را برای تغذیه ی فرزندانش با گوشتش ، فداکرد . وقتی سرانجام از ضعف جان سپرد . یکی از جوجه ها به دیگری گفت :” بالاخره راحت شدیم ! از بس که هر روز آن چیز گندیده را خوردیم داشتم خسته …
ادامه مطلب »»علی بابا و چهل دزد بغداد
علی بابا مقابل غار ایستاد و گفت :” ساسمی بازشو !”. اما درب غار تکان نخورد . دوباره گفت :” ساسمی باز شو “. ولی باز هم درب غارتکان نخورد . روغن را از جیبش بیرون کشید و به لولای آن مالید . برای بار سوم تکرار کرد :” ساسمی …
ادامه مطلب »»کتاب عشق
فیلسوف در کتابخانه لحظه ای از فکر زد و خورد آن روز با همسرش بیرون نمیرفت … دل به مطالعه نمیداد . کتابی را اتفاقی از قفسه بیرون کشید . کتاب را باز کرد و خواند :” به شما توصیه میکنم ازدواج کنید . اگر همسر خوبی بیابید ، خوشبخت …
ادامه مطلب »»تظاهرات
بازاری ها اعتصاب کرده بودند . روز بعد هم تظاهرات بود . دیگر چاره ای نداشتیم ، پارچه لازم داشتیم . قرار شد یوسف در وضوخانه حسابی سر حاج آقا را گرم کند . من هم سطل رنگ را آوردم ، ساعتی گذشت . امیر که آخرین کلمه را نوشت …
ادامه مطلب »»داستان گرگ
گرگ گفت :” منم مادرتون در و باز کنید “. از پشت در صدایی بلندشد :” ای بابا ! دست از سر ما بردار ! ۱۰۰ سال است این خانه را فروخته اند “. ( مجتبی گیوه چی )
ادامه مطلب »»